به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، محله شیخ هادی که وارد میشوم؛ از میان کوچه پس کوچههای این محله به دنبال کوچه شهید رجب بیگی میگردم. انتهای بن بست دوم؛ درب خانه پلاک 5 نیمه باز است؛ زنگ در را میزنم و داخل میشوم. مردی حدود شصت ساله با موهای جوگندمی؛ به استقبالمان میآید. وارد خانه میشوم؛ روبرویم خانم مسنی را میبینم که بنظرم مادرشهید رجببیگی است. او چادر مشگی رنگی به سر دارد و تمام صورتش را با چادر پوشانده بود و به سختی میتوانستم چشمان مهربان مادرانهاش را ببینم. مادر و پسر در کنار جمعی از اهالی قرآن که میهمانشان بودند می نشینند و گرم صحبت میشوند. مادر به عروسش اشاره میکند تا برای میهمان چای بیاورد. تا آماده شدن چای، محمدحسین فریدونی، مشاور دبیر شورای توسعه فرهنگ قرآنی، پای ثابت این دیدارهاست، به قرائت آیاتی از قرآن پرداخت. سکوت خاصی در فضا حاکم است و حاضران با شنیدن آیات، احسنتها، الله اکبر... را نثار قاری میکنند. گاهی صدای به هم خوردن استکانها از آشپزخانه به گوش میرسد و سکوت را میشکند. مادرشهید رجب بیگی انگار با صدای شنیدن قرآن دلش آرام میشود؛ با شنیدن آیات، به عکس پسرش که در گوشه خانه قرار گرفته شده خیره میشود و در تمام دقایقی که تلاوت را میشنود، چشمانش خیره به عکس مانده است.در میان چهرههای قرآنی، محمدعلی خواجه پیری، مدیر کارگروه قرآن بنیاد خاتم الاوصیا(عج) را میبینم که این هفته به جمع جامعه قرآنی برای دیدارها اضافه شده بود.
مجتبی رجب بیگی، برادر شهید، صحبت را اینچنین آغاز میکند: مهدی متولد سال 1336 بود. او در جهاد سازندگی مسئول دفتر سیاسی بود؛ این دفتر برای تهدیدات سیاسی و استراتژی مربوط به جهادگران فعالیت میکرد. مهدی، سه روز از منزل تا جهاد سازندگی مورد شناسایی منافقان قرار گرفته بود و در نهایت پنج مهر سال 1360 مقابل بیمارستان مدائن توسط منافقین ترور و به شهادت میرسد. مهدی به هنگام شهادت 24 سال بیشتر سن نداشت و مجرد بود.
این جمله را که میگوید، آهی پر از حسرت را میکشد و حالا چقدر دلش برای برادرش تنگ شده بود که اینچنین و با حسرت به جوانی سن برادرش هنگام شهادت اشاره میکند.
او صحبتهایش را ادامه داد: مهدی پس از انقلاب، گروهی را تشکیل دادند تا به مدارس جنوب شرق بروند و به صورت داوطلبانه تدریس را شروع کنند. در آن زمان دانشگاه تنها در اختیار قشر مرفه بود؛ مهدی و دوستانش تلاش میکردند تا از این مناطق هم دانشآموزان وارد دانشگاه شوند. اصغر فانی، وزیر اسبق آموزش و پرورش، یکی از دوستان مهدی در این فعالیت داوطلبانه حضور داشت.
برادرشهید رجب بیگی تصریح کرد: سال 54 مهدی وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران میشود و در انجمن دانشجویی بسیار فعالیت میکند و در تسخیر لانه جاسوسی هم نقش مهمی برعهده داشت.
وی افزود: مهدی با قرآن بسیار مأنوس بود و همیشه تلاوتهای قاریان برجسته را با دل و جان میشنوید. در ایام نزدیک به شهادتش، شعری را سروده بود که در آن شعر، شهادتش را پیشبینی کرده بود و حتی در روزهای نزدیک به شهادتش، سوره فجر را با صدای منشاوی بسیار گوش میداد و با آن زمزمه میکرد.
برادر شهید در ادامه صحبتهایش، شعری از برادرش که در آخرین روزهای عمرش سروده بود را برای حاضران قرائت کرد:
خون شد دلم خدایا، رحمی نما به حالم/ از دوری رفیقان آشفته شد خیالم /تا قله هدایت، یاران من برفتند/گم گشتهام خدایا در کوچه ضلالم /همچون پرنده عاشق، پرواز، عشق من بود/اندر غم شهیدان بشکست هر دو بالم /ما عاشقان همره، عهد سفر ببستیم/آن کاروان برفت و آمد غم ملالم/سرخ است دشت میهن از خون پاک مردان/زرد است روی زارم افتاده چون هلالم /یک آسمان ستاره، یک دشت پر زلاله/رویید از دل شب، من ماندم و خیالم /از قامت شهیدان برپاست پای لاله/بشکست پشتم از غم در غصه بیمثالم /همچون همه شهیدان این است آرزویم/اندر ره خمینی پویم ره کمالم /یا رب بگو شهادت، معراج تا سعادت/کی میشود نصیبم؟ پاسخ بده سؤالم /ای شاهدان تاریخ دیدار تازه گردد/ فالی گرفتهام دوش، خونین نمود فالم / آیم به سوی جنت تا رویتان ببینم/مهمان شوم شما را گر حق دهد مجالم /آه ای خدای رحمان حال مرا بگردان/ از هجر میگدازم نزدیک کن وصالم
برادرشهید در ادامه صحبتهایش به دوستان شهید برادرش اشاره کرد و گفت: شهیدانی همچون فروزش، شهشهانی و علم الهدی از دوستان مهدی بودند که شهید شدند.
مادرشهید همچنان چادرش را محکم در میان دو دستانش گرفته است. از چهرهاش مهربانی هویداست؛ کمی که برای حاضران صحبت میکند، خوش زبانیاش به صفت خوب دیگرش اضافه میشود.
سکینه عالمی، مادرشهید رجببیگی، پسرش را به یک سوره از قرآن تعبیر میکند و اینچنین درباره مهدی میگوید: مهدی رفتارش کاملا خدایی بود و تک تک آیههای قرآن را در زندگیاش جاری کرده بود.
وی ادامه داد: بنظرم مهدی یک فرد استثنایی بود و آنقدر قرآنی عمل میکرد که مثل او را کمترمیبینم. در آن دوره با وجود گرفتاریها و فعالیت بسیارش اما برای مستضعفان نفت میخرید و برای خانم بزرگها نان.
مادرشهید درباره هنرهای مهدی گفت: مهدی شبها نوارها و صدای امام را گوش میکرد، با دستانش مطلب مینوشت و با زبانش شعر میسرود و همزمان همه این کارها را انجام میداد و در نهایت شهادت قسمتش شد.
او صحبتهایش را ادامه میداد اما به این جمله که رسید صدایش آهسته شد: شهدا رفتند و پدرومادرهایشان هم پشت سر فرزندانشان رفتند.
برادرشهید ادامه صحبتهای مادر را گرفت و گفت: پدرم در عصر 15 خرداد ماه سال 76 پس از آنکه سرخاک مهدی رفتیم؛ به خانه آمدیم و پدرم در آخرین بخش نماز مغرب به هنگام گفتن اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ...... دار فانی را وداع میکنند.
پس از پایان صحبتها، تک تک اهالی جامعه قرآنی که به نمایندگی از یک نهاد قرآنی هستند، هدایایشان را تقدیم خانواده شهید میکنند و مثل همیشه زمان گرفتن عکس یادگاری جامعه قرآنی با خانواده شهید میشود. عکس بزرگی از شهید رجببیگی را مقابل شان قرار میدهند تا در این عکس یادگاری هم عکس شهید باشد. وقتی عکس را میآورند، مادرشهید با همه حسرت میگوید: اگر مهدی بود الان سنش حدود 60 سالی میشد......
هر روز که میگذرد، انگار مادر بیشتر نبود مهدیاش را احساس میکند که اینچنین سن مهدی را روزشماری کرده است....
در ادامه نوشته معروف شهید رجب بیگی به نام قرآن بخوان از زبان یکی ازحاضران در مجلس قرائت میشود:
آنگاه که درون خويش را از خود تهی يافتی و بيرون از خويش راخالی از خدا، قرآن بخوان.
آنگاه که در دريای خروشان زندگی، در چنگال طوفان جهل و ترس اسير شدی و ساحل صلاح و صلح و کشتی نجات ورهایی را آرزو کردی، قرآن بخوان .
آنگاه که عقلت، احساسات را به بند کشيد و فکرت، عشقت را و قوه پيوستن به يزدان بانيروی عرفان را از دست دادی، قرآن بخوان.
آنگاه که در کوچه باغهای ياس، حيران و سرگردان، نااميد وپريشان، در جستجوی قطرهای آب، کشتزار خشک و قحطيزده انديشهات را تسلی میدهی، از دريای بيکران اميد لختی بر گير و قرآن بخوان.
آنگاه که مرگ را ختم و معاد را وهم و پندار خود را حتم يافتی، قرآن بخوان.
آنگاه که غرور، وجودت را گرفت و تفاخر، شعورت را و ذلت خويش را عزت يافتی و نخوت خويش را همت، قرآن بخوان.
آنگاه که از فرط جهالت، امانت را از ياد بردی و به خيال سعادت، اسير ضلالت گشتی، قرآن بخوان.
آنگاه که خود را خدا يافتی، يا خدا را جدا از خود و يکی بودن شرک را توحيد پنداشتي و شمع را خورشيد، قرآن بخوان.
آنگاه که مرگ خود را دور ديدی و حيات خويش را جاويد يافتی ودنيا و آخرت را جدا از هم و دنياداری و بهشت را در کنارهم، قرآن بخوان.
آنگاه که از درستی گسستی و بر مرکب سستی نشستي و به پستی پيوستی و در منجلاب تباهی، رهایی را خواستی، قرآن بخوان.
آنگاه که نهايت سعادت را بودن و شهادت را نهايت حيات پنداشتی و ماندن را شرافت و رفتن را ضلالت و شدن را حماقت، قرآن بخوان.
آنگاه که از بيعت با تاريکی و غيبت نور خسته شدی، قرآن بخوان.
آنگاه که نسيان گريبانت را گرفت و عصيان دامانت را و معصيت خويش را معصوميت پنداشتی، قرآن بخوان.
آنگاه که گذشته را حسرت و حال را عسرت و آينده را حيرت احساس کردی، شب قدر را بياد آور، قرآن بخوان.
آنگاه که در درههای پستی و زبونی، در جستجوی راهی به سوی قله انسانيت، سنگستان را در مینوردی و همچون اسيرزندانی دريچههایی را میجویی، قرآن بخوان.
آنگاه که در دل سياه شب ودر اعماق تاريک ظلمات، شمع وجودت از شور والتهاب میسوزد و درآرزوی صبح و سپيدی، افق را به اميد نظاره فلق مینگری تا شايد طلوع فجر را در نيمه شب تماشا کنی، قرآن را باز کن تا در فلق برگهايش و در افق انديشهات فجر را ببينی، قرآن بخوان.
درحین قرائت این متن زیبا، چشمانم به عکسها و یادگاریهای شهید که روی ویترین قرار گرفته شدهاند، گره میخورد و چندین عکس دیگر شهید هم در گوشه اتاق زیبایی خاصی را به خانه بخشیده بود.
قرائت این متن زیبا که به اتمام میرسد، پذیرایی از سوی خانواده شهید انجام میشود. کم کم از خانواده شهید خداحافظی میکنیم و از منزل شهید خارج میشویم. در تمام مسیر برگشت به نوشتههای شهید میاندیشیدم که اینچنین قرآن را با تمام وجودش لمس کرده بود و تعبیر زیبایی از قرآن و طبیعت را به میان آورده بود؛ " قرآن را باز کن تا در فلق برگهایش و در افق اندیشهات فجر را ببینی......
گزارشی از زینب رازدشت