زنهای بسیاری را میشناسم، آدمهایی متفاوت با سرنوشتهای متفاوت، اما همه آنها در یک ویژگی مشترک بودند و آن، احساسی به نام مادری بود. احساسی که آنها را با هر موجود دیگری متمایز میکرد، حسی که تمام زندگی آنان را دربرگرفته و گاهی اجازه نمیداد به خود فکر کنند.
مادر که باشی فرقی نمیکند در چه احوالی به سر میبری، تو همیشه نگرانترینی، نگران برای فرزند و روزهای زندگیاش.
مادر که باشی زندگی برایت تغییر میکند، دیگر به فکر لباس و خرید برای خودت نیستی، بلکه خرید لباس برای فرزندت در اولویت است.
مادر که باشی با کودکیهای دلبندت کودکی میکنی و با قد کشیدن فرزندانت بزرگتر میشوی، با غمهایشان غمگین میشوی و خوشحالیشان بیشتر از هرکس تو را مسرور میکند.
مادر که باشی برای فرزندت باحوصلهترین انسان جهانی، هرچند تا دیروز دختر بی حوصلهای بودی که حتی از پس کارهای خودت هم برنیامدی.
به مناسبت روز مادر سری به خانه سالمندان امید بیرجند زدیم، خانهای که در آن 33 مادر روزگار میگذرانند. مادرانی با سرنوشتهای مختلف که همگی دلتنگ بودند.
وارد آسایشگاه که شدیم، مادران بر روی تختهایشان در اتاقها در حال استراحت بودند، یکی از پنجره به بیرون خیره شده بود، آن یکی با تسبیحی در دست ذکر میگفت و دیگری آرام خوابیده بود، انگار دوست داشت لحظههایش در خواب سپری شوند.
نزدیکشان شدیم، با آنان سخن گفتیم، هریک از زندگیشان گفتند، از روزهای بیقراریشان برای فرزندان، از زندگی که با ترس و دلهره سپری شد و به امروز رسید.
از مادری پرسیدم از زندگی اکنونت راضی هستی، سری تکان داد و گفت: به آنچه خداوند برایم درنظرگرفته راضیام و همیشه تا همین امروز شکرگذار او بودهام.
شکرگذاری وجه مشترک زندگی همه آنان بود، واژهای که شاید در این فضا به معنای بندگی خاص خداوند بود و من و بسیاری از افرادی چون من آن را به درستی درک نکردهایم.
برخی از مادران در سالن مشغول راه رفتن بوده و در فکری عمیق فرورفته بودند. برخی با پرستاران در حال درد و دل کردن بودند و برخی با خود نجوا میکردند گویی فرزندشان را در مقابل خود میبینند.
نزدیکشان که میشدی از آمدنت خوشحال بودند، گویی فرزند یا یکی از بستگانشان به دیدارشان آمده، یکیشان دستم را گرفت و برایم از زندگیش گفت و در هر جمله برایم دعایی میکرد. میگفت تا جوانی قدرت را بدان، برای تمام جوانان این سرزمین دعایی خواند.
سخن گفتن از این فضا کار چندان آسانی نیست. نمیتوانم حال مادری را توصیف کنم که پشت پنجره اتاق آسایشگاه نشسته و به دوردستها خیره شده، شاید نشانی از فرزندش بیابد.
مادری که چادر بر سر کرده و بی قرار دنبال پسرش میگردد. او حسینش را صدا میکند و بیقرار به سمت در میرود. برای یافتن فرزندش به هرکسی رو میزند، اما برای بیقراریهایش پاسخی ندارم. با وجود آنکه پرستاران او را آرام میکنند، اما انگار هیچ پاسخی نمیتوانست بیقراریهایش را التیام بخشد. او آنقدر مشوش منتظر پسرش است، که اضطرابش تو را نیز بیقرار میکند.
زندگی مادران این آسایشگاه تنها برشی کوچک از زندگی مادرانی است که عمر خود را در دلواپسی و دلتنگ سپری کردهاند و در مقابل هیچ عوضی از تو درخواست نکردهاند. کدام انسان است که این فداکاری را قدر نشناسد.
تصویربرداری که به پایان رسید، به اتاقها رفته و با آنان خداحافظی کردیم. هریک برایمان دعایی خواند و بدرقه راهمان کرد، دعایی از جنس مادران که همیشه محافظ فرزندان است و فرقی نمیکند که فرزند تو باشد و یا فرزند دیگری. خصلت مادر بودن دعایی از جنس آرامش را همیشه همراهش دارد.
هرچند بسیاری از این بانوان به دلیل نداشتن فرزند، پا در این خانه گذاشتند، اما هرچه که هست حق یک عمر بیقراری شاید این نباشد.
قرنهاست که مادران مادری میکنند. از مادر حضرت موسی(ع) که فرزند دلبندش را از بیم جانش در صندوقى نهاده به رود نیل افکند تا مادران صحرای کربلا که در مقابل چشمانشان فرزندانشان را سربریده و برای اسلام از عزیزترین دارایی خود که فرزندانشان بودند، گذشتند و تا همین عصر معاصر که مادران در راه اسلام فرزندان خود را فدا کرده و دم برنیاوردند، دردی که تنها مادران آن را درک میکنند.
گزارش از زهرا حمیدی، خبرنگار ایکنای خراسانجنوبی
انتهای پیام