«و توی دروازه» رمان دفاع مقدسی است که سال گذشته از سوی نشر جمکران راهی بازار کتاب شد. نویسنده این اثر عباس سعیدی از جوانان اهوازی است که توانمندی و پختگی قلم خود را در نخستین اثرش به خوبی نشان داده است. این اثر یک رمان نوجوانانه به زبان طنز است که بخشی از تاریخ ابوحمیظه را در سه روز محاصره از سوی دشمن بعثی روایت میکند.
به گفته نویسنده، داستان بر مبنای یک رویداد واقعی نوشته شده و نخستینبار است که روایت واقعه روستای ابوحمیظه در قالب یک داستان مدرن، آنهم به زبانی طنز برای نوجوانها ارائه میشود.
پیش از این، شاید اولین بار نام ابوحمیظه ـ روستایی در سوسنگرد ـ را در کتابی به نام «نخلهای ابوحمیظه» شنیدیم که حسنه عفراوی یکی از بانوان این شهر در این کتاب ۲۸ خاطره از این حادثه را از زبان بازماندگان حمله دشمن بعثی به این روستا گردآوری کرده بود و بالاخره آن روزهای تلخ و مظلومیت مردم این روستا برای اولین بار در قالب خاطره میان آثار انتشار یافته دفاع مقدس جای گرفت.
«و توی دروازه» نگاهی کاملاً متفاوت، نو، خلاقانه و جذاب به دفاع مقدس و آن روزهای تلخ و در عین حال حماسی ابوحمیظه دارد. داستان به زبان طنز آغاز شده و به تدریج جدی و به تبع روایت جنگ، تلخ هم میشود؛ اما روایت نویسنده و نثر او خواندنی و شیرین است. توصیفات بکر، بهرهگیری از اصطلاحات بومی و به کار بردن دیالوگهای عربی در متن کتاب، توجه به جزئیات در توصیف شخصیتها، محیط روستا؛ بوی هل شله زنان عرب، حنای رنگ و رو رفته انگشتان پای پیرزنها، بوی نان تنوری گلیم حصیری و ... روایت سعیدی را باورپذیر و جذاب کرده است.
این نویسنده جوان در زاویه دیدی که «دانای کل بازیگوش» مینامد به زبانی نو در روایت رسیده که ناخودآگاه خواننده را با خود همراه میکند.
عباس سعیدی در «و توی دروازه» با ظرافت و هنرمندانه از غم ابوحمیظه نوشته است؛ از زنهای به سوگ نشسته این روستا، از مردانی که دست و پایشان را بستند و تانکهای که از روبه رو آمدند و ... و از «یاحسین»های آخر مردان...
متن زیر گفتوگوی ایکنای خوزستان، با این نویسنده جوان دفاع مقدس است.
ایکنا ــ چه شد که یک جوان دهه هفتادی نویسنده داستانی درباره جنگ و مخصوصاً ابوحمیظه شد؟
به عنوان یک خوزستانی، همیشه خودم را میان یک حادثه حس میکردم. حادثهای که سالها پیش رخ داده؛ اما هنوز درد و افتخارش احساس میشود. بنابراین دائماً به خود میگفتم که بالاخره یک روز اثری در این باب نگارش خواهم کرد. نمیدانستم چه زمانی، اما مطمئن بودم این اتفاق خواهد افتاد. ترجیحم هم بر این بود که این رویداد ادبی، آرام آرام و باکیفیتی درخور شکل بگیرد. وقتی به روایت تاریخی و تلخ روستای ابوحمیظه برخوردم، شک نکردم که باید شروع کنم و شروع کردم.
ایکنا ــ روایت شما از مظلومیت مردم ابوحمیظه در آن روزها بسیار باورپذیر است. چطور به این زبان رسیدید؟
شادمانم که زبان این کتاب را باورپذیر میبینید. بنده معتقدم که قدمتِ روایت انسان و رنجهایش، تصویری عظیمتر از مصائب یک روستا است و پیشینهای به طول و عرض تاریخ بشریت دارد. بنابراین شما هر جا و در هر زمانی، اگر روایت صحیحی از رنج انسانها به تصویر بکشید، برای مخاطب، آشنا و مقبول خواهد بود. درست است من در سال 1370 و در فاصلهای چند ساله از جنگ 8 ساله ایران و رژیم بعث متولد شدم، اما «مظلومیت» را میفهمم. واژههایی مثل «شجاعت»، «غیرت» و خودِ «جنگ» را به اندازه ادراکم از این دنیا، میشناسم.
ایکنا ــ بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس خوزستان سالهاست آثار داستانی نویسندگان خوزستانی را درباره دفاع مقدس منتشر میکند. چقدر با این آثار آشنا هستید و آنها را چطور ارزیابی میکنید؟
بعضی از این آثار از جمله مجموعه «فاتحان خرمشهر» را کمابیش خواندهام. شاید در جایگاهی نباشم که به تحلیل و ارزیابی کتب نویسندگان دیگر بپردازم و ترجیح میدهم که نظرم را کلی و کوتاه، اما صریح در این باب بگویم؛ باید کار تازهای انجام داد، باید نوآوری کرد؛ هم در روایت، هم در محتوا. در غیر این صورت، اثر شما محکوم به نخوانده شدن است! مولانا در یکی از اشعارش میفرماید: بیزارم از کهنه خدایی که تو داری / هر لحظه مرا تازه خدای دیگری است...!
ایکنا ــ لطفاً اگر اثر دیگری هم دارید معرفی بفرمایید.
در حال حاضر به غیر از رمان «و توی دروازه»، دو مجموعه داستان کوتاه منتشر شده است که البته در هر مجموعه، تنها یک داستان از بنده چاپ شده است. در واقع هر دو مجموعه، حاصل کار چند نویسنده است. مجموعه داستان کوتاه «آخرین روزهای سال» چاپ شده از سوی نشر مرکز و مجموعه داستان کوتاه طنز «پراید سفید» و چند داستان دیگر... که انتشارات خط خطی آن را چاپ و منتشر کرده است.
در پایان بخشی از این رمان خواندنی را میخوانید:
کریم در حیاط را باز کرد و دید. تصویری را که تا آخرین لحظه عمرش نتوانست آن را فراموش کند؛ ده یازده مرد زخمی، دستوپا بسته، همه ردیف شده روی زمین… چشمهای نگران ده یازده مرد به تانک و شنیهای فولادینش بود. تانک غرش کرد که من دارم میآیم! خلیل مرد تنومند را هم دید. زخمی و دست و پا بسته، ردیف شده بر زمین. صدای گریه عباس و نوزاد به اوج خود رسیده بود. مادر عباس سرش را روی زمین گذاشته بود و مویهکنان زیر لب چیزی زمزمه میکرد. با فرمان یک نفر، تانک غرید و به سمت زخمیهای ردیف شده آمد. شنیها میکوبیدند و به زخمیها نزدیکتر میشدند. خلیل طاقت دیدن نداشت. چشمهایش را بست. اما نمیدانست که گاهی اوقات صداها هزار برابر تصاویر در ذهن آدم میمانند!
صدای زنجیر روغننخورده شنیها، صدای یاحسین زخمیها، صدای له شدن …
همان اول رمان گفتم این کتاب را نخوان! میبینی؟ هر چقدر هم با طنز درهمش کنم که زهرش را بگیرد، باز هم تلخ است و باز درد دارد…!
انتهای پیام