به گزارش خبرنگار ایکنا؛ ۳۱ خرداد مصادف با سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران است، سالها از آرام گرفتن چمران میگذرد، روزهای جنگهای سرنوشتساز پایان یافته و اکنون روایت غاده چمران را میخوانیم، داستانی از یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق را زمزمه کرد و به سوی کلمه بینهایت رفت. به مناسبت گرامیداشت یاد و خاطره شهید چمران، کتاب «نیمه پنهان ماه؛ چمران به روایت همسر شهید» که به قلم حبیبه جعفریان به نگارش درآمده را برای علاقهمندان به آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار معرفی و برشهایی از آن تقدیم میکنیم.
اولین هدیه چمران به غاده
«یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد - اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری مؤسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد - خودم متوجه میشدم - مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند مؤسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. انشاءالله خودمان یادش میدهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آنچنانیاند. اینها خیلی روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.
من ضامن ایشانم
دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیل و پدر و مادرم نمیآمد. اصلاً جامعه لبنان این طور بود و هنوز هم هست بدبختانه. با همه اینها مصطفی از طریق سیدغروی (روحانی شهر) مرا از خانوادهام خواستگاری کرد. گفتند نه. آقای صدر دخالت کرد و گفت: «من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود، دخترم را تقدیمش میکردم.» این حرف البته آنها را تحت تأثیر قرار داد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود.
مهریهام برای مردم عجیب بود
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهلبیت(ع) و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود اینها.
خدا که میبیند
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان - که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند - مصطفی مؤسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت:«الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: «شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چه خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند.»
به خاطر خدا بمانید
ما بیشتر روهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همهاش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانههای نیمهساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاقها روی خاک میخوابیدم. خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر... خیلی سختی کشیدم. یکی روز بعد از ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمیتوانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی میتوانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد: میدانید که بدون شما نمیتوانم برگردم. اینجا هم کسی را نمیشناسم. با کسی نمیتوانم صحبت کنم. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که میآیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمیشود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: «اگر خواستید بمانید، به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.»
برو این مجسمه را بشکن!
بعد از شهادت مصطفی، خواب دید مصطفی در صندلی چرخدار نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: «مصطفی چرا این طوری شدی؟» گفت: «شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟» غاده پرسید: «مگر چی شده؟» گفت: «برای من مجسمه ساختهاند. نگذار این کار را بکنند. برو این مجسمه را بشکن!» بیدار که شد نمیدانست مصطفی چه میخواسته بگوید. پرسوجو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز، از مصطفی مجسمهای ساختهاند.
با ما جنگید، اما مرد شریفی بود
وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون –چون مال دولت بود- هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را میگذراندم.
لبنان شلوغ بود. خانهمان بمباران شده بود و خانوادهام رفته بودند خارج. از همه سختتر روزهای جمعه بود. هر کس میخواهد جمعه را با فامیلش باشد و من میرفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس میکردم دل شکستهام، دردم زیاد و به مصطفی میگفتم تو به من ظلم کردی. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر میکردم، میدیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است.
مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسانها. یادم هست یک بار که از ایران میآمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی را با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام غاده چمران بود، دید و پرسید نسبتی با چمران داری؟ گفتم خانمش هستم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید، اما مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی.
انتهای پیام