محمد؛ ترجمانی از آزادگی
کد خبر: 3739058
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۱:۰۲
گذری بر زندگی یک آزاده/ بخش نخست

محمد؛ ترجمانی از آزادگی

گروه معارف – خبرگزاری ایکنا به مناسبت روز بازگشت آزادگان سرافراز به وطن؛ پای صحبت یکی از آزادگان مشهدی نشسته است که ماجرای اسارت و رشادتهای او طی سه بخش تقدیم خوانندگان خواهد شد.

محمد؛ ترجمانی از آزادگیبه گزارش خبرنگار ایکنا از خراسان رضوی داستان اسیران آزاده، برای من قصه‌ای تکراری بود؛ اینکه هر سال هفته‌ای برای بزرگداشت مقام کسانی که در جبهه جنگ تا پای جان جنگیده بودند و پس از رشادت‌های بسیار به بند اسارت کشیده شدند، برای جوانی چون من همواره تکرار بود. حال آنکه داستان زندگی هرکدام از این افراد برای خود شاهنامه‌ای است و تا زمانی که آخر این شاهنامه را ندانیم، نمی‌توان از زیبایی زندگی کردن و جانفشانی‌هایشان آگاه شد.

برای نخستین‌بار است که روایت زندگی در اسارت را از زبان یک آزاده می‌شنوم. شاید تا پیش از آن تصوری از جنگ و جنگاوری نداشتم اما صحبت‌های محمدجواد سالاری، تاریخ و گذشته دشوار میهن و هموطنانم را به خوبی برایم نمایان ساخت. او ایرانی‌زاده‌ای است که در کشور عراق و در میان عراقی‌ها پرورش یافته و فرهنگ آ‌ن‌ها را به خوبی آموخته بود؛ پس دو وطن داشت اما سرزمینی که برایش تا پای اسارت جنگید، ایران بود. 

او داستان زندگی خود را با مهاجرت به کربلا آغاز می‌کند:   

اپیزود اول؛ از تولد تا انقلاب و جنگ
زمان رضاخان پدر و مادر من اطراف مشهد زندگی می کردند؛ پدر من به جهت قضایای مربوط به چادربرداری یا همان کشف حجاب حکومت همه مایملک خود را فروخته و به کربلا می رود و آنجا ماندگار می شود و تمام فرزندانشان نیز در آن سرزمین به دنیا می آیند و به تحصیل می پردازند. سال 50 که درگیری های بین ایران و عراق بر سر اروندرود پیش آمد، دولت عراق ما را اخراج کرد و به ایران بازگشتیم.

هنگامی که از آنجا به ایران بازگشتیم، من حدود 11 سال سن داشتم و همه فرهنگ آن در من رسوب کرده بود. 17 ساله بودم که انقلاب شد و بعد از انقلاب به بسیج پیوستم؛ در واقع من جزو نخستین کسانی بودم که به بسیج پیوست. سال 1361 پاسدار شده و تا سال 1364 در مسئولیت های مختلفی خدمت کردم. 

محمد؛ ترجمانی از آزادگی

اپیزود دوم؛ اعزام به جبهه تا پیش از عملیات
یکی از مسئولیت های من حفاظت از شخصیت های کل استان های خراسان، مازندران و سمنان بود. من معاون اجرایی یگان حفاظت بودم و سه استان را بازرسی می کردیم. هنگامی که قصد جبهه رفتن داشتم، مسئولان اجازه نمی دادند و می گفتند ما به تو احتیاج داریم. یک روز برخلاف دستور فرمانده خویش، حکم را گرفته و به جبهه رفتم. او از من مکدر شده بود و من هم تصمیم گرفتم از همان مناطق جبهه با وی تماس برقرار کنم و از وی دلجویی نمایم. 

پس از اسارت به ملاقاتم آمد و به شوخی به من گفت «حالا دیگر فرار نمی کنی». 

آذر ماه به اهواز و سپس به خرمشهر رفتیم که طی این مدت به صورت شبانه روزی آموزش غواصی در رود کارون می دیدم؛ آموزش هم مخفیانه بود و از ساعت 24 بامداد تا اذان صبح آموزش ادامه پیدا می کرد. علت این مساله این بود که ما نزدیک خط دشمن بودیم؛ از طرف دیگر آب رود کارون بسیار سرد بود و به علت زمستان، پس از غواصی حتی نمی توانستیم انگشتان خود را خم کنیم.

یکی از دوستان تانکر آبی را تعبیه کرده و زیر آن آتشی روشن کرده بود تا آب تانکر گرم شود؛ هنگامی که از غواصی فارغ می شدیم، از آن آب استفاده می کردیم. استراحتگاه ما نیز یک سوله مخروبه بود. شبانه روز قرنطینه بودیم تا عملیات حفاظت شود. 

21 بهمن ماه سازماندهی شدیم و شب 21 بهمن عملیات را آغاز کردیم. 

محمد؛ ترجمانی از آزادگی
اپیزود چهارم؛ عملیات در جزیره «باوارین» تا اسارت
محلی که قرار بود از آن عبور کنیم، عرض رودخانه با طولی حدود 900 تا 950 متر بود. 

قرار بود طی عملیات والفجر 8 مثلث فاو که دشمن از آن به ما حملات زیادی داشت، فتح شود تا نتوانند سکوها و اسکله های ما را با موشک نابود کنند. در مسیر جزیره نیز موانع زیادی گذاشته شده بود و دشمن هرگز فکر نمی کرد، ایران بتواند جزیره را تسخیر کند. قرار بود غواضان به جزایر آن اطراف حمله کنند که یکی از گروه های غواصی ما بودیم. عراقی ها هم اینگونه فکر می کردند که ما قصد گرفتن آن جزایر را داریم. همزمان با این عملیات، عملیات اصلی از رو به رو انجام شد.

هنگام حمله هیچکس نمی دانست چه سرنوشتی پیش روی ماست. قدم اول عملیات نفوذ بود و قرار بود پس از 24 ساعت عملیات را آغاز کنیم. در حققیقت 21 بهمن ما وارد جزیره شدیم و از 22 همان ماه عملیات را آغاز کردیم. 

شب عملیات، زمانی که منتظر اعلام آغاز عملیات بودیم، متوجه شدیم بیسیم ها کار نمی کند و متوجه شدیم قرار نیست بیسیم ها کار کند. یکی دو ماه پس از اسارت، اسرای عملیات اصلی این مساله را تایید کردند. در حقیقت این اقدامات اطلاعاتی مهمی بود که پیروزی در آن عملیات را تضمین کرد.

بنابراین فین های غواصی را درآورده و با پای برهنه به همراه مهمات به دنبال سر تیم حرکت کردیم. در ادامه راه بایستی از جلوی یک سنگر کمین عراقی عبور می کردیم که نورافکن های قدرتمندی داشت. یکی از امدادهای غیبی آن شب این بود که باران شدیدی گرفته بود و باد نیز می وزید. همین امر موجب می شد نیزارها خش خش زیادی داشته باشد و همین امر موجب پوشش صدای عبور ما می شد. 

ما باید از جلوی سنگر عبور می کردیم؛ همه آیه «وجعلنا..» را خوانده و از کنار سنگر دوان دوان رد شدیم اما آن سرباز متوجه حرکت ما 11 تن نشد. سپس کمی پیش رفتیم و در جایی سنگر گرفتیم. دقایقی بعد متوجه شدیم درست زیر سنگر کمین عراقی نشسته ایم و بالای سر ما با فاصله یک متر یک سرباز عراقی نشسته بود.

پس از حدود یک ساعت، نمی دانستیم دستور چیست. سر تیم از ما خواست کمی صبر کنیم؛ پس از مدتی متوجه شدیم از آن سوی رود، سمت ایران، صدای تیراندازی آغاز و به مرور شدیدتر شد. هنگامی که این اتفاق رخ داد، سر تیم از ما خواست خود را به آن ها ملحق کنیم. با ندای «الله اکبر» سر تیم بلند شده و دوان دوان به سمت دیگر جزیره حرکت کردیم. باید یک کیلومتر از بین نخلستان ها می دویدیم. در همان میانه راه متوجه شدیم نیروهای عراقی مهمات زیادی را تعبیه کرده اند و خمپاره منور شلیک می کردند. در یک آن 10 تا 15 خمپاره منور به آسمان می رفت و کل جزیره را روشن می کرد. 

به طرفشان حمله کرده و همه پخش شدیم. درگیری بسیار شدید بود و مانند باران بهاری از همه جا گلوله می بارید. من هم تنهایی می دویدم؛ یک لحظه یک سرباز عراقی با حالتی خوابالوده از سنگر خود خارج شد و هنگامی که چشمش به من افتاد، تصور کرد از خود آن ها باشم؛ صدا زد «شکو؛ شکو»؛ چه خبر شده؟ من هم عادی می خواستم به زبان عربی بگویم «چیزی نشده و خودی هستیم»؛ تا می خواستم این را بگویم، یکی از همرزمان از پشت سرم رسید و احساس کرد من متوجه نیستم که آن سرباز عراقی است و گفت «سالاریان؛ عراقی است».    

محمد؛ ترجمانی از آزادگی
آن سرباز عراقی تا متوجه شد، پوزخندی زد و خواست تفنگ خود را از شانه پایین بکشد؛ من آماده بودم و چند تیر به وی شلیک کردم. دیدم آن سرباز ایستاده و نگاه می کند؛ اسلحه من هم دچار مشکل شده و اصطلاحا «گیر کرد». آن لحظه منور خاموش و همه جا تاریک شد. همان زمان از فرصت استفاده کردم و روی زمین نشسته و غلط خوردم تا به داخل گودالی پر از سیم خاردار افتادم. 

ناگهان متوجه شدم سرباز عراقی به سمتم می آید؛ حس کردم سرباز عراقی روی سرم ایستاده و اسلحه خویش را مسلح کرد؛ من هم سریع شهادتین را گفتم. به من شلیک کرد اما گلوله از کنار سرم داخل خاک رفت. دومین گلوله نیز به سمت دیگر سرم شلیم شد و داخل خاک رفت. بعدها که به این موضوع اندیشیدم، متوجه شدم او تعادلش را از دست داده بود و گلوله ای که به وی شلیک کرده بودم، اثر کرده بود و نمی توانست نشانه گیری کند. تیر سوم به زانوی من خورد و سپس افتاد و تمام کرد.

درد شدیدی به زانویم افتاد و کمی ناامید شدم. در همین حال تصمیم گرفتم خود را از آن منطقه دور کنم و دوباره از گودال خود را بیرون کشیده و غلط زدیم تا اینکه در گودال بزرگتری افتادم؛ گودال دوم حدود 3 متر عمق داشت و پر از سیم خاردار بود. این گودال به آب رودخانه ختم می شد. دقایقی بی حال بودم و خود را به داخل سوراخی در همان نزدیکی رساندم و تمام تلاش خویش را داشتم که اسلحه ام را مجددا راه اندازی کنم اما پیشانی جنگی سلاح باز نشد چون ذوب شده بود. اسلحه را پرتاب کردم و تنها 10 نارنجک در اختیار داشتم.

حدود یک ساعت آنجا ماندم اما آتش به قدری شدید بود که خمپاره ها در 2 تا 3 متری من فرود می آمد. به فکرم آمد داخل آب بروم و شنا کنم و به سمتی خود را برسانم یا جزیره را دور بزنم. وارد سیم های خاردار شدم و بعد از مدتی وارد رودخانه شدم. تیراندازی همچنان شدید بود. عراقی ها سروصدای زیادی راه انداخته بودند چون از غواص خیلی هراس داشتند.  

در رودخانه مانده بودم که متوجه شدم فرمانده نیروهای عراقی دستور می داد «همه این ها را بکشید» و در نیزارها تیراندازی می کردند. متوجه شدم همه همرزمان من به نیزاها رفته اند و ما شکست خورده ایم. سروصدای همرزمان به گوشم می رسید. برخی ذکر می گفتند و برخی «یا مهدی(عج)».

همان زمان بالای سرم یک خمپاره زمانی منفجر شد که پیش از اینکه به زمین برسد عمل کرد. به جهت خلا ناشی از انفجار من را از آب بیرون کشید و با سر به رودخانه سقوط کردم. در آب متوجه شدم درون لجن ها فرو می روم که خود را بیرون کشیدم. آنچان موج انفجار شدید بود، احساس می کردم سر ندارم. با دست سر خود را لمس کردم و متوجه شدم، سرم از بین نرفته است. در همان لحظات منور روشن شد و متوجه شدم دستانم پر از خون سر و صورتم است. دقایقی بعد، آب جزر شده و با سرعت به سمت خلیج می رفت. آب من را با خود می برد؛ بنابراین خود را به نیزارها کشاندم؛ با خود می اندیشیدم که اگر بمانم، آب من را به خلیج فارس خواهد کشاند و جسدم هیچگاه پیدا نخواهد شد.  

می دانستم کار من تمام است و تنها می خواستم جایی باشم که جسدم پیدا شود. خود را در نیزارها کشاندم تا جایی رسیدم که تنها به خاطرم می آید، تا زانوانم آب بود. همان زمان بود که بیهوش شدم.

زمانی که بیهوش شدم ساعت 24 یا یک بامداد بود و زمانی که به هوش آمدم، روز 22 بهمن، حدود ساعت 12 یا 13 بود که در یک چاله پر از خونابه به هوش آمدم. گردنم به جهت موج شدید انفجار خشک شده بود و صورتم ترکش خورده و چشم راستم نیز بینایی نداشت. زانویم هم گلوله ای خورده بود اما از آنجا که لباس غواصی به بدن می چسبد، همین امر موجب جلوگیری از خون ریزی شده بود. وقتی از آن چاله خود را بلند کردم، متوجه شدم تمام چاله را خون آبه پر کرده است. 

باید توجه داشت در هر 24 ساعت چندین مرتبه رودخانه اروند جز و مد دارد. با خود می اندیشیدم که چطور آب مرا بلند کرده و من را با خود نبرده است یا چرا خفه نشده بودم. این را امداد غیبی می دانم که شاید خواست خدا بود که من زنده بمانم؛ اطرافم پر از جنازه بود.

تمام صورتم پر از خون بود چون موج انفجار موجب می شود از همه روزنه های بدن خون بیرون بزند.  

عراقی ها یکی دو مرتبه از آنجا عبور کردند اما متوجه من نشدند. مرتبه آخر از پشت سر من را دیدند و با سروصدای «اسیر اسیر» به من نزدیک شدند. به عربی به من گفتند که برخیز اما من به جهت خشک شدن گردنم، کل بدنم را برگرداندم تا ببینم چه خبر است. اشاره کردم نمی توانم بیایم چون دهانم به جهت خشک شدن عضلات، نمی توانست تکان بخورد. سرباز عراقی قنداق اسلحه خویش را به سمت من گرفت و من از آن گرفته و از چاله خارج شدم. بیرون که آمدم اشاره می کردم پایم مجروح است و نمی توانم بروم. آن ها به زور مرا بلند کرده و لنگان لنگان با ضربات قنداق سرباز عراقی بردند و به سنگر اجتماعی آنان رسیدیم. 

یک سنگر اجتماعی بود که با بتن آن را درست کرده بودند. آنجا پاها و دست‌های مرا با سیم هایی بستند که فولادی بود و پس از آن با یکدیگر رقابت می‌کردند تا تیر خلاص را به من بزنند اما پس از آنکه فرمانده آن‌ها آمد، چون غواص بودم، گفت مرا نکشند چرا که می‌خواستند مرا تخلیه اطلاعاتی کنند. پس از آن به من آب دادند تا توانستم صحبت کنم چراکه گل و لای زیادی داخل حلقم رفته بود. زمانی که به عربی گفتم بازهم آب می‌خواهم فرمانده تعجب کرد؛ پرسید «عربی؟» گفتم «نه عرب خوزستان هستم». گفت «آب برای تو بد است؛ اگر آب بنوشی به دلیلی خون ریزی زیاد خواهی مرد».

پس از مدت کوتاهی صدای تیراندازی زیادی بلند شد که قطع نمی‌شد. شنیدم که به یکدیگر می‌گفتند ایرانی‌ها حمله کرده‌اند؛ خیلی خوشحال شدم و با خود گفتم «الان مرا نجات می‌دهند». گلوله‌های تانک ایران مستقیم به سنگر آن‌ها می‌خورد. تعداد زیادی از نیروهای عراقی زخمی شده بودند تا حدی که فرمانده آن‌ها دستور داد فرار کنند. گروه گروه از سنگرها فرار کرده و عقب‌نشینی می‌کردند؛ تنها چند نفر باقی ماندیم که من امیدوار بودم تا مرا نجات دهند اما دست و پایم را گرفتند و مانند یک کیسه  در نفربر انداختند و خود نیز روی بدنم نشستند.

ادامه دارد...

انتهای پیام

captcha